ترانه ی تنهایی
نگامو چال می کردم که دستامو نلرزونه
صداتو نقطه چین کردم که اشکامو نغلتونه
شبونه می کُشم عشقو توی تنهایی مرداب
برات بغضو فرو خوردم شب رسوایی گرداب
هنوز عکساتو می بینم که روزامو می خندونی
نگاتو قاب می گیرم که دنیامو نگردونی
غبار روی اون عکسات هنوزم تازه ی تازه
یکی اینجا بیاد تو چشاش تا پای صبح بازه
یکی که گریه هاش خونه میون بغض سر خورده
یکی که ناله هاش اشکه برای عشقی که مرده
منو حالا نگاهم کن منی تنهاتر از بن بست
منو محکم بغل کن تا تموم شه نحسی این دست
احمد میرطالبی
آقا گمانم من شما را دوست...
حسی غریب و آشنا را دوست...
نه نه! چه می گویم فقط این که
آیا شما یک لحظه ما را دوست؟
منظور من این که شما با من...
من با شما این قصه ها را دوست...
ای وای! حرفم این نبود اما
سردم شده آب و هوا را دوست...
حس عجیب پیشتان بودن
نه! فکر بد نه! من خدا را دوست...
از دور می آید صدای پا
حتا همین پا و صدا را دوست...
این بار دیگر حرف خواهم زد
آقا گمانم من شما را دوست...
برگزیده از وبلاگ : راستی شعرمرا می خوانی؟
چگونه بی تو بمانم
تواز تبار بهاری چگونه بی تو بمانم
شمیم عاطفه داری چگونه بی تو بمانم
تواز سلاله نوری تو آفتاب حضوری
به رخش صبح سواری چگونه بی تو بمانم
تویی که باده نابی و گر نه بی تو چه سخت است
تمام عمر خماری چگونه بی تو بمانم
ببار ابر بهاری هنوز شهره شهر است
کرامتی که تو داری چگونه بی تو بمانم
بیا به خانه دلها که در فراق تو دل را
نمانده است قراری چگونه بی تو بمانم
حمید هنرجو
نجوای دل
به نام حق...
گریه میکردم که شاید مرهم دردم شود...
بغض های زندگانی اندر این دوران کمی کمتر شود...
با دلم میگفتم ای دل زاریت از بهر چیست؟
گریه های بی امانت اندر اینجا بهر کسیت؟
تا به کی مغرور خواهی شد در این دار فنا!؟
گو به من تا کی بماند بر تو این دولت سرا؟
مستی و دنیا پرستی این جوانی تا به کی؟
شرح غم گفتم که باشد از نفیرو سوز نی...
گر سلیمان باشی و ملک جهان اندر کفت...
یا که قارون باشی و عشق جهان اندر برت...
عاقبت یک جا روی اندر کفن، در خاک تن...
گوش بنما برمن و نفس من و فریاد من...
من دلی از جنس فریادم میان جسم تو...
گاه گاهی سر زنم هنگام غم در فکر تو...
گر که خواهی، من همیشه همدم و یار توام...
روز و شب اندر کنارت،همره و بال توام...
وقت آرامش،میان گریه های صبحدم...
همنشین و مونس و یار مدد کار توام...
با تو میگویم سخن ها گوش کن...
تا که باشی شادمان،این نکته ها آویزه در هرگوش کن...
شمع غم بر هیچ جا روشن مکن...
سفره ی دل هیچ سو،رویش نکن...
راز دل گرداری اندر این زمان...
جزخدا باهیچ کس نجوا مکن...
این زمانه عاشقی پژمرده است...
چون قناری در قفس،او زخمی و افسرده است...
با تدبر عاشقی برخود بگیر...
تا که باشی شادمان اندر ره و اندر ضمیر...
خود نخواه تا یاد گیری هر چه را...
یاد گیر از تجربت ها ی زمان این قصه را...
بزر شادی پاش اندر این جهان بی وفا...
تا زبعد از رفتنت،باشد نهالی کامل و خرم بجا...
احترام از هر چه والا تر بود...
کوش دارا باشی،چون دولت بود...
یاور و یار ضعیفان باش در هر صبح وشام...
تا که باشی صاحب عرش خدایی،نوع تام...
یاد مرگت باش وقت مستیت...
تا که باشی عاری از هر معصیت...
گر که خواهی تا نگیرد آتش گرٌان به باغ هستیت...
معرفت برگیرو حبٌی کن به جاه هستیت...
گر که خواهی باشی اندرهر زمان از غم به در...
بر خودت حاکم بکن یاد پدر...
بوسه ای زن برجبین مادرت...
تا زند حب خداوندی درت...
کرد( سیمین) این چنین،آوای دل...
تا که شوید دیده در دریای دل...
یارب از هر معصیت دورش بدار...
تا نباشد عاقبت،شرمنده و او سر به دار...
سیمین حسین نژاد
.: Weblog Themes By Pichak :.